مدرسه فمینیستی: مطلب زیر به قلم شیرین کریمی، به نقد و بررسی فیلم سینمایی «جامه دران» ساخته حمیدرضا قطبی پرداخته است که در زیر میخوانید:
فیلم سینمایی جامهدران ساخته حمیدرضا قطبی از یک قصه، نوشته ناهید طباطبایی اقتباس شده است. انتخاب این قصه در میان ادبیات داستانی معاصر، دقیق و هوشمندانه است و برای سینمای ایران انتخاب فیلمنامهای بسیار دقیقتر و هوشمندانهتر؛ چرا که در ایران جفای به قصه و رمان «بیشتر» از جفا به سینما است و این «بیشتر بودن» به این معنا نیست که سینما اوضاع خیلی بهتری نسبت به قصه و رمان دارد، اوضاع سینما فقط اندکی بهتر از اوضاع قصه و رمان است. در حقیقت هردو، هم رمان و هم سینما، دو هنر جذاب و سازنده برای جامعه معاصر هستند که به نوعی در تنگنای خوانده نشدن، دیده نشدن، نقد نشدن و حتا متولد نشدن قرار گرفتهاند.
قصهی جامهدران دارای سه شخصیت زن و یک شخصیت مرد است. قصه طوری شما را با خود همراه میکند که یک پلکان را باید طی کنید تا بتوانید تمام منظره را به وضوح ببینید؛ پلهی اول عینکِ شیرین است، با عینکی که در پلهی اول روی چشم ببینده قرار میگیرد منظرهی رو به رو را به اندازهی وسعت دیدِ شیرین میبینید، پلهای که خودِ شیرین هم از ماندن در آن خسته شده است و بیقرار بالا رفتن از دیگر پلههاست. پلهی دوم ارتفاع بیشتری دارد و عینک مهلقا منظره را با وضوح و وسعت بیشتری نمایان میکند و سرانجام پلهی سوم عینک گوهر است که تقریباً کل چشمانداز داستان را به شما نشان میدهد و بعد تیتراژ پایانی و شما که دیدن تمام منظره روی صندلی سالن سینما تقریباً معطل و درماندهتان کرده است و نظارهگر خروج مردم از سالن هستید.
من هم به پیروی از روش مناسب و هوشمندانهی نویسندگان فیلمنامه و قصه، برداشتهایم از این فیلم را به شکل پلکانی مینویسم.
شیرین
شیرین روح سرگردانی است که از فرط بیخبری، از فرط دانستنِ این همه نادانی، در رنج است. نقاش است، هنری که یک رفتار تجملاتی شناخته شده و برای پرداختنش، برخورداری از یک حد رفاه اقتصادی لازم است. شیرین انگلیسی میداند، تحصیلکرده و باهوش است، ازدواج موفقی داشته است، خارج از ایران زندگی میکند و جلوی چشم دخترعموهای فضول بیسوادش با شوهرش و دخترکش انگلیسی حرف میزند. یعنی شیرین از یک پایگاه اجتماعی قوی برخوردار است و همهی تأییدیههای جامعه را با خود دارد، هم پشتوانه و سرمایه اجتماعی دارد. اما نطفهی شیرین در شبی بسته شد که تنها لحظهای بود که مادرش احساس خوشبختی را تجربه کرد شبی که مادرش خواب دید روی یک تاب نشسته که دو سر طناباش به ابرها میرسد و این تابسواریِ سورئال در زمان بسته شدن نطفهاش وارد ضمیر ناخودآگاه شیرین شده بود، و حالا شیرین نمیفهمد چرا گاهی حس میکند روی یک تاب نشسته که دو سر طناباش به ابرها میرسد. شیرین آمده بود که زندگی دیگران را شیرین کند، دیگرانی که حالا رفتهاند و شیرین مانده و پرسشهای زیادی که روح او را رنج میدهد.
مهلقا
و اما مهلقا، ماهِ مجلسآرای محمود، زنی زیبا، تحصیلکرده، به اندازه کافی شجاع و صاحب عزت نفس که بتواند سر محمود فریاد بزند که اگر شرایط این است «ولت میکنم!»، مهلقا سرزنده و جوان و باسواد است، در جمع قشنگ حرف میزند، خوش سلیقه، خوش لباس و بذلهگو است و محمود عاشقاش است. مهلقا یک برگ برندهی طلایی برای تضمین خوشبختی درون و بیرون خانهی محمود، برای مقبول جلوه دادن و آراستن ظاهر زندگی محمود است. مهلقا تمام امتیازهایی که لازم است تا محمود بتواند گردنش را برافراشته بگیرد و به همه بگوید این زن، همسر من است، دارد. مهلقا سرمایههای اجتماعی لازم و پایگاه اجتماعی لازم را دارد. وقتی مهلقا میفهمد که نمیتواند بچهدار بشود ویران میشود، در بستر بیماری میافتد، دو سال در افسردگی و یأس عزلتنشین میشود تا روزی که دخترکی را به فرزندی قبول میکند و با تمام وجود دلبستهی او میشود؛ «اسمش شیرینه، شیرینِ من، خودم از آب گرفتمش» انگار که بودن در فضای مهآلود، غمبار و سیاهی که او را مدتها احاطه کرده چشماناش را به روی حقیقت بسته است و حالا که دری نورانی توسط این دخترک زیبا به رویش گشوده شده است دیگر هیچ چیز برایش اهمیتی ندارد و درباره هیچ چیز پرس و جو نمیکند، فقط به دخترک عشق میورزد به شیرینیِ زندگیاش. مهلقا تمام وجود و محبت و جوانیاش را صرف آموزش و تربیت دخترک میکند، از تمام حقیقت خبر ندارد تمایلی هم به دانستن بیشتر ندارد، در پیری با دردی عمیق میگوید : «تو همیشه باباتو بیشتر از من دوست داشتی». مهلقا این درد را تحمل میکند اما نمیخواهد همه حقیقت را بداند برای همین حضور حسین عذاباش میدهد و ناخوآگاه از پسری که اینهمه شبیه پدر است و گاهی شبیه شیریناش، در عذاب است. مه لقا نمیخواهد شیرین بهانهی زندگیاش، بهانه زنده ماندنش را از دست بدهد و نتیجهی تمام سالهای عمرش بشود پوچی و شکست و سرخوردگی و بازیچه شدن. بنابراین فقط از نشانههای حقیقت دوری میکند و روال همیشگی زندگی خودش را ادامه میدهد. «مراسم عزاداری بابا درست همونطور برگزار شد که مامان میخواست» در واقع درست همانطور برگزار شد که انتظار میرفت مراسم ختم یک نفر منتسب به یک خاندانِ اعیان برگزار شود و این کار تنها توسط مهلقا شدنی بود. لیست مهمانها، محل دفن، نوع پذیرایی و بدرقهی اشرافیِ جسد محمود و سپردناش به خاک، به توانایی مدیریتی و سلیقهی مهلقا نیاز داشت و مراسم عزاداری محمود درست همانطور برگزار شد که محمود میخواست. در واقع درست همانطور برگزار شد که جامعه میخواست.
گوهر
گوهر درد دارد، درد جهل، درد فقر و درد بیسوادی، دردِ نداشتن پایگاه اجتماعی و نداشتن سرمایهی اجتماعی؛ گوهر دردِ در میان ما بودن دارد. جامعه نمیخواهد که گوهر در انظار عموم ظاهر بشود، در همان محدودهی خودش بپلکد کافیست. هیچکس یک دختر باغبان ساده را به عنوان همسر پسر مالک، قبول نمیکند جامعه گوهر را در اتاق دورافتادهای نگاه میدارد تا تنها، زمانهایی که ضرورت دارد به او رجوع کند، درست مثل یک ابزار، ابزاری که جایش در انباری است نه در مهمانخانه. گوهر تنها یک رحِم است. یک رحِمِ جوانِ سالم برای پرورش بچهای که خلاء عاطفی مهلقا و محمود را پُر کند، برای تولید کودکی که بشود شیرینی زندگیِ دیگران. گوهر زن بیسواد و فاقد حمایتهای اجتماعی است. یک تن سالم دارد که از آن استفادهی ابزاری میشود و یک عقل و هوش خدادادی که تنها عذاباش را چندبرابر میکند، زمانی که میفهمد بازیچه چه نقشهای شده است طغیان میکند، فریاد میزند. زمانی که میفهمد چطور محمود او را فریب داده تا برایش کودک دیگری بیاورد که بعد دو دستی تقدیم او کند و دیگر نباید کودکاش را ببیند، اعتراضی هم نکند، آنقدر بیپشتوانه است که فقط میتواند فریاد بزند، و وقتی فریاد میزند که نمیخواهد کودکش را ببرند خودش را یک سو و تمام جامعه را در سوی دیگر و در مقابل خود میبیند. گوهر یک طرف است و محمود و جامعه طرف دیگر؛ این همه بی پشتوانگی فریاد را در چشمان ترسخورده و نگاه وحشت زدهی گوهر خفه میکند، تمام آدمها حتا مادر گوهر هم از محمود حمایت میکنند، هیچ حقی برای گوهر قائل نیستند، علاوه بر آن تهدید هم میشود که اگر بیشتر از این اعتراض کند حسین، آن یکی کودکات را هم از تو میگیرد! قصه گوهر قصه ملموسی است، معجزه در آن رخ نمیدهد و مثلا یک اتفاق غیرمنتظره نمیافتد که گوهر باسواد بشود یا ثروتمند بشود یا برود خودش را بکُشد و همه چیز به طرز عجیبی به نفع او تمام بشود و مثلاً حق به حق دار برسد، تا شمایی که خواننده و بینندهی قصه هستید درس بگیرید که گوهرها را اذیت نکنید وگرنه پشیمان میشوید و این حرفها. نه، این قصه این پیامهای سطحی و کلیشهای را ندارد، قصه کاملاً واقعبین است؛ کاملاً حقیقت را بیان میکند؛ همان اتفاقی را روایت میکند که هنوز در این سرزمین در جریان است. گوهر سمبل بسیاری از ما و مادرها و مادربزرگهای ماست «درسته که من سواد درست و حسابی ندارم ولی من مادرتم، تو دختر منی». گوهر یکی از بهترین نقشآفرینیهای باران کوثری در سینمای امروز ایران است. گوهر، فریادِ رنج و بیپناهی و مظلومیت در میان دشتهای سرد و تاریک است، دشتهای پهناور سرزمینی که دیگر کسی گذارش هم به آنها نمیافتد و باران کوثری این فریاد را به اندازه کافی بلند سر داد، و گوش ما اگر دیروز نمیتوانست، امروز شاید قادر به شنیدنش باشد.
***
یرواند آبراهامیان به نقل از آر.اچ تاونی میگوید «گذشته چیزی را برای حال آشکار میکند که حال قادر به مشاهده آن باشد»، در این فیلم روی تمام پلکان، محمود حضور دارد و به خودش اجازه میدهد روی هر سه پله، آزادانه رفت و آمد کند. او همه چیز را به روش ِ خودش مدیریت میکند و مواظب است کسی پله خودش را تغییر ندهد. هر کدام هر چقدر میدانند هر چقدر از نمای منظره را میبینند کافیست؛ دانستن بیشتر و فهم بیشتر قدرت «تخریب» دارد؛ آگاهی از حقیقت میتواند همه چیز را از جمله کانونِ به ظاهرگرم خانوادهی خوشبخت و مرفه محمود را بهم بریزد و بعد یک ایل و تبار اعیان و چه بسا یک جامعه را بهم بریزد. مهلقا و بعد شیرین تمام آن چیزی بود که محمود برای حفظ پایگاه اجتماعی خودش و برای مقبولیتبخشی و مشروعیتبخشی به خودش به آن نیاز داشت و چه باک اگر رحِم مهلقا، ماه مجلس آرای محمود، پاسخگوی یکی از نیازهای محمود که داشتن فرزند است نیست. محمود در انباری دور افتادهی خانه یک تکه گوهر پنهان شده در میان پارچهای ارزان قیمت دارد که این مشکل را به خوبی حل میکند و محمود و جامعه و همه را، راضی نگه میدارد. اما پرسش اینست که فهم بیشتر و علم و آگاهی بیشتر آیا به تخریب منجر میشود یا به اصلاح؟ پردههای حقیقت اگر کنار زده شوند به تخریب منجر میشود یا به اصلاح؟ در هر حالت، فهم حقیقت، نوعِ رنج انسان را تغییر میدهد، گمان میکنم قدرتی که در وجود زنان نهفته است آنقدر که سازنده و اصلاحکننده است مخرب نیست، و تلقی «تخریب» یک تصور اشتباه است که هنوز مانع بزرگی برای افزایش علم و سواد و آگاهی زنان و تمام بشریت است.