Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۱۴ - .راه طولانی پیش رو

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[05 Feb 2023]   [ هرمز داورپناه]

 

بهروز نگاهی به بیرون ماشین انداخت و سرش را تکان داد. بادی که به تازگی شروع به وزیدن کرده بود داشت شدٌت می گرفت. فکر کرد:"ممکنه به توفان بزرگی تبدیل بشه! باید هرچه زودتر از اینجا فرار کنیم!"
نگاه دقیقی به جاده باریکی که چون مار طویلی به خود می پیچید و از سربالایی تند کوهستان بالا می رفت انداخت. فکر کرد:" کاش می دونستم پشت اون پیچ آخر چیه! شاید نتونیم از اون نقطه بگذریم. باید یه ایده ای داشته باشیم که پشت صخرۀ بزرگی که اونو مخفی کرده ...چه خبره!" سرش را تکان داد و زیر لب گفت: " از کجا معلوم که اون وَرِش یه پرتگاه عمیق نباشه!؟"
به آرامی چرخید و به پشت سرش نظری انداخت اما جاده تاریکتر از آن بود که بشود چیزی را تشخیص داد. کوچکترین صدایی هم از جایی به گوش نمی رسید.
سرش را برگرداند و به دخترجوانی که در کنارش نشسته بود چشم دوخت. دخترک با چشمانی بسته به پشتی صندلیش تکیه داده بود.سرش به جلو خم بود، بازوهایش در کنارش آویزان بودند، و برجستگی شکمش بیش از هز چیز جلب توجه می کرد. زیر لب گفت: "جای شُکرش باقیه که هنوز نفس می کشه!"
باز به سمت جادۀ نگاه کرد به دقت به صداهای اطرافش گوش داد. هیچ چیز به جز زوزۀ باد که حالا با شدت بیشتری در کوهستان می پیچید و به سوی قله ها می رفت شنیده نمی شد.
بعد صدای خش دار مردی در گوشش پیچید:" شما در صورتی می تونین به مقصدتون برسین، جناب، که سوار باد بشین و به همراه اون برین!" و صدای مرد دیگری اضافه کرد:"رفتن از این راه…اصلاً عاقلانه نیست،آقا! توفان حتماً شما رو با خودش به بهشت...یا جهنم درٌه می بره!" و صدای خندیدن کودکانی بلند شد.
سرش را تکان داد و لبخند زد. بعد صدای نازکی از نزدیکیش گفت:" جاده ای که به جهنم ختم می شه، با اهداف خوب ساخته شده!"
آن وقت صدای خودش را شنید که می پرسید:" خُب ...پس چی کار باید بکنیم، مادلین خانوم!؟"
دخترک پاسخ داد:" من از کجا بدونم، بهروز خان! تو ناخدای این کشتی هستی! ‍‍‍‍‍‍پس هر تصمیمی که بخواهی...می تونی بگیری!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"حتی اگه خواستی...، می تونی دور بزنی و برگردی ...!" و خندید.
چند دقیقه بعد بهروز پرسید: "وضعیت تو...؟" اما سؤالش را تمام نکرد.
مادلین جواب داد: "نگران وضعیت من نباش! حالم خیلی هم عالیه! من همیشه مثبت فکر می کنم!"
بهروز سری تکان داد و زیر لب گفت:" خب، از این بهتر چی!؟ " و ماشین را در دنده یک گذاشت و به راه افتاد.
مدتی بعد، اتوموبیل آن ها وسط رودخانه باریکی در آب گیر کرد. صخره های عظیمی در دو سوی شان به چشم می خوردند اما جایی که بودند نسبتاً صاف و هموار بود. آن وقت خودرو دیگری از طرف مقابل به سوی آنها آمد. وقتی کمی نزدیکتر شد، راننده و یکی از سرنشینان آن با دست به آن ها علامت دادند و فریاد کشیدند: "برگردین! برگردین! جاده...وحشتناکه!"
بهروز نگاهی به چهرۀ مادلین انداخت، و چون لبخند او را دید، به تلاشش برای گذشتن از رودخانه ادامه داد تا بالاخره به ساحل مقابل رسیدند.
حالا جادۀ رو به رویشان با شیب بسیار تندی از کوه بالا می رفت و در دل ارتفاعات ناپدید می شد. اما خورشید هنوز در آسمان بود.
مادلین اشاره ای به آن کرد و گفت: " تا وقتی نور هست، امید هم هست!" و غش غش خندید.
آن وقت صدای مردی در گوش بهروز پیچید:" هیچ نوری نیست، قربان!اگه برق به زودی وصل نشه... ما... توی ظلمات این دفتر...دیگه هیچ غلطی نمی تونیم بکنیم!"
و فرد دیگری با صدای بلند گفت:" اگه یادت باشه، بَکستِر...این اتفاق دیروز هم افتاد! به نظرم ...اونا دارن توی یکی از خوابگاههای پادگان یه کارایی می کنن و ... می ترسن که برق دستاشونو بگیره!" و خندید.
آن وقت صدای خودش را شنید که می گفت:"امکانش هست، اَلِن! اما علت دیگه ای هم...می تونه داشته باشه! می دونی که این روزا کلٌی تظاهرات و درگیری توی خیابونا هست... بنا بر این ...احتمال داره که...اتفاقی افتاده باشه...!"
دختری با موهای بلوند که کمی دورتر پشت میزی نشسته بود تقریباً داد زد:" کاملاً درسته، آقا! من از دوستام که در نقاط دیگۀ کشور زندگی می کنن شنیده ام که...مَردُم در همه جا شورش کردن و خواستار اینن که... تغییرات عظیمی...در این کشور...صورت بگیره!"
مردی که بَکستِر خوانده شده بود به آرامی گفت:" اما اینا همه ش خیالات پوچ و بی اساسه، لیندا خانوم! اون بیرون، هیچ خبر مهمی نیست! یه هیاهوی توخالی و موقتیه که به زودی فروکش می کنه و میره پی کارش! می گی نه، صبر کن و ببین!"
الن همان طور که مشغول نوشتن چیزی بود با صدای بلند گفت:" اما بَکستِر! این جریان...مشابه چیزیه که...در سراسر دنیا هم بارها اتفاق افتاده و می افته...! با یه تظاهرات ساده شروع می شه و بعد ...اوج می گیره و تبدیل به..."
دختری که در نزدیکی آلن پشت میز دیگری نشسته بود، در حالی که غش غش می خندید، حرف او را قطع کرد و گفت:" انگار دلبستۀ این جریان شده ای، آقا آلن! هان!؟" و بعد از مکثی اضافه کرد:"حتماً توی ذهنت از این جارو جنجال یه انقلاب عظیم و باشکوه...ساختی، مثه انقلاب فرانسه، روسیه، یا چین!هان!؟"
جوانی که چشمانی تنگ و پوستی مایل به رنگ زرد داشت و پشت میز دیگری رو به روی آلن نشسته بود گفت:" تو هم بهتره این کلمات رو به کار نبری ماری خانوم! یادت نره که ما ...توی چه کشوری هستیم!"
ماری زیر لب جواب داد:" آخه رژیم که این قدرها بد نیست، کیم! الان مردم در همه جا مشغول تظاهرات کردنن. خب، این علامتِ وجود دموکراسیه دیگه! مگه نه!؟"
کیم جواب داد: " باشه، ماری...! تو هر طور که دلت می خواد فکر کن! فقط یه خورده... مواظب حرف زدنت باش!"
بکستر زیر لب گفت: "چه ما ازشنیدنش خوشمون بیاد چه نیاد، بچه ها، این کشور یه سیستم دیکتاتوری سرکوبگر داره! قبل از این که کسی دهنشو باز کنه که حرفی بزنه باید به یاد بیاره که چه چیزایی رو اجازه داره بگه و چه چیزایی رو اجازه نداره! یعنی...اگه دلش نمی خواد که روانۀ زندون بشه یا از مملکت بندازنش بیرون!"

نفس بلندی کشید و بعد، از ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍|پ‍نجره خودرو نگاهی به بیرون انداخت. حالا دیگر هیچ صدایی از جایی به گوشش نمی رسید. زیر لب گفت:”معلوم نیست باید اینو نشونۀ خوبی بدونم یا بدی! یعنی توفان تموم شده یا..."
سری تکان داد و چشمانش را بست.
حالا باز در دفتر کارش بود. صدای ماری را شنید که می گفت: "وضعیت این کشور اون قدرهام بد نیست، بکستر! تو باید اون همه پیشرفتهای اقتصادی و اجتماعی رو هم که این کشور در ظرف چند سال اخیر داشته در نظر بگیری!" و بعد با خنده اضافه کرد:" فکر نمی کنی اون همه دست آورد...ارزشِ تحملِ یه ذٌره دیکتاتوری رو داشته باشه؟"
بکستر در حالی که سرش را تکان تکان می داد به سمت او چرخید و با لبخند گفت: "اماعجب ذرٌه عظیم الجثه ای بوده ها!" بعد به سمت بهروز چرخید و در حالی که لبخند می زد پرسید:" راستی امتحان های شما به کجا رسید، قربان؟"
صدای خودش را شنید که جواب می داد: " اون...، زیاد بد نبود، بکستر! فکر می کنم که کارم خوب بوده! چون ...استاد مشاورم ...کاملا راضی به نظر می رسید!"
ماری در حالی که هنوز غش غش می زد پرسید: " پس حالا می تونیم...شما رو...آقای دکتر بهروز صدا بزنیم. هان، جناب دکتر!؟"
صدای خودش گفت:" اوه، نه، ماری عزیز! من هنوز راهی طولانی در پیش دارم! اول باید تصمیم بگیرم که موضوع تزم چیه، بعد موافقت استاد مشاورم رو به دست بیارم، اون وقت رساله رو بنویسم و... ازش دفاع کنم، و کلٌی از این جور چیزا! ممکنه یکی دوسال طول بکشه. حتی احتمالش هست که ... هیچ وقت به اون نرسم!"
بکستر در حالی که سرش را تکان تکان می داد با صدایی رسا گفت: " برای ما هیچ فرقی نمی کنه، قربان! شما رئیس ما هستین ...بنا براین ما از همین امروز شما رو جناب دکتر صدا می زنیم." و بعد در حالی که غش غش می خندید اضافه کرد: " گور پدر هر کس که خوشش نمیاد!"
ماری با لحنی خیلی جدٌی اعلام کرد:" بعله! باید این کار رو بکنیم! برای پرستیژ دفترمون هم خوبه!"
لیندا در حالی که نگاهی به تک تک کسانی که دور تا دور اتاق کار بزرگشان نشسته بودند می انداخت گفت:"درسته! ما باید یه جشن بزرگ و قشنگ برای دکتر بهروز بگیریم!"
ماری به قهقهه خندید و فریاد زد: " ما باید جشنی هم...برای ازدواج دکتر بهروز ...بگیریم!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"ما انقده درگیر چیزای بی اهمیت دور و برمون شده ایم که جریانی به این مهمی...از یادمون رفته!"
لیندا با هیجان گفت:" راست می گه، جناب دکتر بهروز، قربان! ما حتماً باید به خاطر ازدواج شما...یه پارتی بزرگ برپا کنیم. حالا می خواد انقلابی در کار باشه، می خواد نباشه!"
الن همان طور که سرگرم نوشتن بود زیر لب گفت:" مطمئن باشین که... انقلابی ...در کار نیست!" و چون متوجه سکوتی که ناگهان همه جا را فرا گرفته بود شد به آرامی سرش را از روی نوشته اش برداشت و ادامه داد: " آخه این مملکت در عین قدرت و موفقیته! اون...یکی از بزرگترین ارتشهای دنیا رو داره، از فروش نفتش پول کلانی به دست میاره، اقتصادش به سرعت در حال شکوفائی و پیشرفته، و...از همه مهم تر، مردمش تقریباً همه...شیکم سیرن! آخه کدوم احمقی در این شرایط میاد دست به انقلاب بزنه؟ اصلاً انقلاب بکنن که ...چی بشه...!؟ " لحظه ای ساکت شد، نگاهی به اطرافش انداخت و بعد اضافه کرد:" مطمئن باشین که توی این مملکت، تا سالیان سال هیچ انقلاب منقلابی نمیشه! مگه این که مردمش یه مشت احمق کلٌه پوک باشن...، که نیستن! پس ما بهتره با خیال راحت...جشنمونو بگیریم!"

آن وقت صدای زنی را شنید که از نزدیکیش می گفت: " ما باید برای خواهرت یه جشن خوب بگیریم، بهروز! سالگرد تولدش...هفته آینده س!"
بهروز در حالی که لبخند می زد و گفت:" توواقعاً ذهن خوان خوبی هستی ها، مادلین! منم خیلی توی این فکر بودم!"
مادلین همان طور که روی چمن ها دراز کشیده بود زیر لب گفت: "خب، من داشتم پیشا پیش...در مورد تعطیلات سال نو آینده فکر می کردم! به ذهنم اومد که چه خوب می شد اگه می تونستیم اونو تبدیل به ماه عسل خودمون بکنیم! اون وقت به یادم اومد که تولد خواهرت هم یه کمی بعد از اون تعطیلاته."
بهروز زیر لب گفت:"آره، به نظر منم استفاده کردن از تعطیلاتمون برای ماه عسل...فکر جالبیه! ما می تونیم با سفر به نقاط مختلف کشور انقدر خوش بگذرونیم که اون روزا...هیچ وقت از یادمون نره!"

ناگهان صدای مادلین را شنید که در گوشش می گفت:" خب، چرا...راه نمیفتیم، بهروز؟" و بعد در حالی که دهان درٌه می کرد و بدنش را حرکت می داد که از روی صندلی خودرو بلند شود پرسید: " مگه به قدر کافی استراحت نکردی؟"
بهروز به آرامی سری فرود آورد و جواب داد:" بله، می ریم...! به محض این که...خستگیمون...به طور کامل برطرف شه!"
مادلین در حالی که سرش را به سوی جاده ای که پشت سرش بود می چرخاند زیر لب گفت: "آهان! تو حتماً به خاطر عبور از اون رودخونه های وحشتناک و بالا و پائین رفتن از قلٌه های پر فراز و نشیب...خیلی خسته شده ای! نیست؟"
بهروز زیر لب گفت:" آره... تا حدی...درسته!"
مادلین آهسته پرسید:"اگه خیلی خسته ای...بهتر نیست که...دور بزنیم و برگردیم به سمت خونه، هان...؟"
بهروز در حالی که اخم کرده بود جواب داد:" من اونقدرهام خسته نیستم. بیشتر نگران تو بودم! به نظرم اومد که به استراحت بیشتری ...احتیاج داری. پس بهتره یه خورده دیگه بخوابی. من به موقعش، بیدارت می کنم."
دخترک همان طور که به پشتی صندلیش تکیه می داد چشمانش را بست و زیر لب گفت:" من الان یه خوابی...در مورد سفرمون به شهر مشهد...دیدم. بعد احساس کردم که...یه نفر داره ما رو تعقیب می کنه و..." و صدای خُرخُرش بلند شد.

بهروز آهی کشید، نگاه دیگری به جاده پشت سرش انداخت و به دقت گوش داد. لحظه ای بعد صدای دو رگۀ زنی در گوشش پیچید: " شما دوتا...انگار که پوست کرگدن دارین! آخه چطور ممکنه آدم در مدتی به این کوتاهی به سه تا شهر بزرگ که هر کدوم از جابلقا تا جابلسا با هم فاصله دارن سفر کنه! این بِدو بِدو زهر ماری که ماه عسل نشد!"
حالاچند نفر مشغول خندین بودند.
بعد صدای مادلین را شنید که می گفت:" آره خاله جون! پوست ما از مال کرگدن هم کلفت تره!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"ضمناً باید به اطلاعتون برسونم که ... ما قصد داریم فرداصبح ...به محض جدائی از شما ... بریم به سمت جنوب کشور... به وسطِ خلیج!"
زنی که "خاله جون" خوانده شده بود با هیجان گفت:" خدای من! اون که از این جا ...بیشتر از سه هزار کیلومتر...فاصله داره! تازه، من شنیدم که خیلی جاهاش هم پر از دزد و آدمکشه! آخه شما چه طوری می خواین... با این همه خستگی...اون همه راهو از وسط دزدا و آدمکشا برین، هان!؟"
بعد صدای خودش را شنید که با خنده می گفت:" ما مجبوریم! خاله جون! آخه شندر غاز تعطیلات ما به زودی تموم می شه!"
دختری که سمت دیگر سالون نشسته بود، در حالی که می خندید، روبه او گفت:"امیدوارم که توی طپونچه ت به قدر کافی فشنگ داشته باشی که بتونی از دختر خالۀ عزیز من محافظت کنی، بهروز! می دونی که من فقط دوتا دختر خاله دارم! بقیه...همه شون پسرخاله های آشغالی هستن!" و با صدای بلند خندید.
بهروز لبخندی زد و زیرلب گفت:" در این صورت برای چی اصرار دارین که یه مردِ آشغالِ دیگه رو توی منزلتون نیگر دارن؟ مگه خونۀ شما آشغال دونیه!؟"
خاله با لحنی جدی در حالی که هم اخم کرده بود و هم لبخند می زد گفت: "یالا دیگه! شما دوتا...بهتره دست از این خزئبلات بردارین! یه وقت دیدین گوش هر دوتونو گرفتم و انداختمتون توی سطل زباله ها!!"
حالا همه می خندیدند.
آن وقت صدای مردی را شنید که با خنده می گفت:"همچین رژیمهایی متعلق به زباله دان تاریخند، جناب! لا اقل این حرفیه که لیندا همیشه می زنه!"
و صدای خنده از همه طرف بلند شد.
بهروز در حالی که تبسم برلب داشت گفت:"وضعیت این جا حالا دیگه داره از کنترل خارج می شه! اگه همه چی اینطوری پیش بره، رژیم به زودی دفتر ما رو تخته می کنه و همه مونو کُلپٌی میندازه توی سیاه چال!"
لیندا با صدایی نسبتا بلند جواب داد: "اگه اونا این کار رو انجام بدن، قربان، من که اصلاَ تعجب نمی کنم! راستش منم اگه جای اونا بودم همین کار رو می کردم!"
باز همه خندیدند.
وقتی خنده ها فروکش کرد، آلن گفت: "من هم کم و بیش با لیندا موافقم، جناب!"
بهروز همان طور که قدم زنان از مقابل میز تحریر او می گذشت، گفت:" خیله خب! فکر می کنم به اندازه جیرۀ یه هفته مون بحث سیاسی کردیم! حالا دیگه بهتره بریم سر کار!"

نفس بلندی کشید و یک بار دیگر نظری به اطراف انداخت. همه جا به همان تاریکی قبل بود، باد دیوانه وار می وزید و مادلین با صدای بلند خُرخُر می کرد. تازه سرش را به جای اول برگردانده بود که مادلین زیرلب گفت:" چرا...حرکت نمی...کنیم؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" اگه...خستگیت در رفته... بهتره فوراً...از این جا بریم. اونا...ممکنه..."
بعد صدای خودش را شنید که می گفت:" نگران نباش! فعلاً از اونا خبری نیست! مام الان...راه می افتیم!"
مادلین زیر لب گفت:" بهتره ...زودتر بجنبیم! این منطقه...خیلی...خطرناکه!"
و باز صدای خُرخٌر کردنش بلند شد.
بهروز نفس بلندی کشید و بار دیگر سرگرم بررسی وضعیت جاده شد. در دل گفت:
" ما باید نصف راه رو اومده باشیم. دیگه تا مقصدمون... راه زیادی نمونده."
آن وقت صدای زنی در گوشش پیچید:" اونقدرهام دور نیست، آقا! اما جاده از این جا به بعد...باریکه و پر پیچ و خم! من اگه جای شما بودم ...به هیچ وجه ریسک نمی کردم! برمی گشتم و می رفتم سر خونه زندگیم!" و در حالی که برایش دست تکان می داد به سرعت دور شد.
بعد صدای مادلین در گوشش پیچید:" اگه گزینه بهتری نباشه...ما همیشه می تونیم...برگردیم و بریم!"
جواب داد:" خیله خب، دختر ماجراجو! بذار بریم و ببینیم ...گزینه بهتری هست...یا نه!" و سرش را تکان داد.
حالا مادلین مشغول خندیدن بود. یکی دو دقیقه بعد گفت:" ما همینجوری از یه طرف کشور تا سمت دیگرش رفتیم! یادت میاد خاله م توی شهر مشهد چی به ما گفت؟ اون گفت که غیر ممکنه که ما بتونیم از اون جا ...اون همه راه رو تا ...جنوب کشور بریم وسط خلیج فارس، از اون جزیره وحشتناک دیدن کنیم و صحیح و سالم برگردیم!"

فکر کرد:" شاید هم حق با اون بوده! کار ما واقعاً یه ماجراجوئی صرف بوده! سر زدن به اون همه شهرهای میان راه ...و عبور از خلیج فارس... برای دیدار از یه جزیرۀ فقرزده...و اون هم..." سرش را تکان داد، نگاه دیگری به بیرون انداخت و زیر لب گفت:" و اونم در حالی که به نظر میاد افرادی مرموز ...در تعقیبمون بودن!"
حالا گروهی کودک لخت مادرزاد را می دید که دستان خالیشان را به سوی آنها دراز کرده بودند به دنبالشان می دویدند.
بعد تصویر کلبه های گِلی آن کودکان در مقابل چشمانش ظاهر شد. زیر لب گفت: "چه فاجعۀ بزرگی! اگه این...همون طور که مادلین در شعرش گفت "مردابی از فلاکت" نبود، پس...چی...بود!؟"
بعد خودش را در کشتی کوچکی دید. در کنار مادلین نشسته بود و به مردان، زنان و کودکانی با پوستهایی تیره رنگ و لباسهایی تکٌه و پاره نگاه می کرد که دُورِ تا دور کشتی کوچک نشسته بودند وبا امواج دریای توفانی به بالا و پائین پرتاب می شدند. فکر کرد:" چه شانسی آوردیم که من انقدر دلم برای اون بچه ها سوخت!" بعد خودش را دید که کیفش را از جیب بیرون می آورد و چند اسکناس را از آن بیرون می کشد. و بعد صدای خودش را شنید که در گوش پسرکی که رو به رویش نشسته بود می گفت:" اینو بگیر. بین خودتو و دوستات تقسیم کن!" نصف تمام پولی بود که در کیف بغلیش داشت. و بعد پسرک را دید که به آرامی از جایش بلند می شود و به سویش می آید... و صدایش را شنید که آهسته می گفت: " اون مرتیکه، آقا، دنبال شوماس! توی ساحل از ما سراغتونو گرفت!"
فکر کرد:" این هم یه شانس دیگه بود که آوردم! معلوم نیست چطور شد که یه دفه به فکر پول دادن به اون بچه ها که برای گدایی به بندر می رفتن افتادم!؟" سری تکان داد و زیر لب گفت: " نه تنها فهمیدیم کسانی در تعقیب ماهستن بلکه این رو هم متوجه شدیم که اونا قصد کشتنمونو ندارن! چون اگه داشتن، وسط دریا فرصت خوبی در اختیارشون بود!"
نفس بلندی کشید و به آرامی به سمت راستش نگاه کرد. مادلین در حالی که برجستگی شکمش توی چشم می زد، به پشتی صندلیش تکیه داده بود و خُرخُر می کرد.
در دل گفت: "دختر واقعاً شجاعیه! هیچکس دیگه ای امکان نداشت حتی اگه من اصرار هم می کردم موافقت کنه که به همچین سفر خطرناکی بیاد! چه برسه به این که خودش اونو پیشنهاد بده!"
مدتی با کمال دقت دور و برش را برانداز کرد و کوشید تا شاید چیزی ببیند یا صدایی بشنود. بعد، نگاهی به ساعتش انداخت و زیر لب گفت:" داره کار از کار میگذره..." و بعد صدای دخترک را شنید که می گفت:" چیه...؟ وقت...رفتن...رسیده...؟"
آهسته جواب داد:" نه! کاملا نه!"
دخترک در حالی که می کوشید از جایش بلند شود و بنشیند پرسید:"واسۀ چی...نه!؟"
بهروز زمزمه کرد:" آخه...برای تو...خوب نیست...، می دونی که تو در شرایط موجود ...نباید زیاد تکون تکون بخوری،مادلین خانوم!"
مادلین که ظاهراً حالا دیگر کاملاً بیدار شده بود، اخم کرد و زیر لب گفت:" آخه برای چی؟" و بعد از مکثی افزود:"من حتی نفهمیدم که تو چرا اینجا وایسادی! با اون همه عجله ای که..." اما حرفش را تمام نکرد.
هردو لحظاتی ساکت بودند تا این که مادلین باز گفت:" تو باید دست از نگرانی برای من برداری، بهروز! من روی دو تا بالش نرم و راحت نشسته م! ما به همین صورت از یه رودخونۀ گود و خروشان و دو گردنۀ خطرناک گذشتیم، و دهها کیلومتر جاده خاکیِ پر از دست انداز رو پشت سر گذاشتیم! پس حالا چطور یه دفه نگران من شدی!؟"
بهروز یک دو دقیقه در سکوت به چهرۀ او خیره نگاه کرد و بعد گفت: " می دونی، تمام مدتی که تو داشتی چُرت می زدی...من در این فکر بودم که تو چه اسم با مصمایی برای اون جزیرۀ وحشتناک...که ما دیروز ازش دیدار کردیم گذاشتی: باتلاق فلاکت!"
چند ثانیه ای هردو ساکت بودند تا این که مادلین زیر لب گفت:" اینا رو گفتی که ...موضوع رو عوض کنی، هان؟" نگاهی طولانی به چهره بهروز انداخت و بعد اضافه کرد: " انگار یه مشکلی...برای ماشین پیش اومده! نیست...؟"
بهروز با صدای بلند گفت:" نه، بابا! موتور ماشین...هیچ مسئله ای نداره!"
مادلین نظر سریعی به اطراف انداخت و شانه هایش را بالا کشید و پرسید: "راستشو بگو! تو اصلاً نگران...وضع من نیستی؟"
بهروز در حالی که سرش را به آرامی فرود می آورد جواب داد:" چرا، یه خورده که هستم. به نظرم ...اگه تو یه کم بیشتر استراحت کنی... بهتره!"
مادلین شانه هایش را بالا انداخت و بعد گفت:" خیله خب! اگه این کار خیال تو رو راحت می کنه.... باشه! حرفی نیست. اما من به قدر کافی استراحت کرده ام! بنابر این...هر لحظه که خواستی حرکت کنی، می تونیم راه بیفتیم! ضمناً یادت باشه که اگه ما بتونیم...قبل از این که شب به انتها برسه و جاده ترافیک روزانه اش رو پیدا کنه از قلٌه ها بگذریم...خیلی بهتره! دیدی که جاده در بعضی جاها چقدر باریک بود! ممکنه این جور مکانها توی شلوغی روز راه بندون بشن و ما ساعتها توی راه بمونیم و... و این به اونا فرصت بده که به ما برسن ..."
بهروز با تردید زیر لب گفت: " فرصت بده به...کی؟ " اما بعد از لحظه ای سکوت سرش را تکان تکان داد و اضافه کرد:" خیله خب. باشه! حق با توست به محض این که تو ....یه خورده دیگه استراحت کردی، راه میفتیم و می ریم ..."
مادلین زیر لب گفت: " آخه واسۀ چه اینقده...!؟"
بهروز آهسته جواب داد:" واسۀ اینکه ...من یه خورده کمتر نگران تو بشم!"
مادلین شانه هایش را بالا انداخت و به آرامی چشمانش را بست.

بهروز نفس بلندی کشید، چشمانش را به جاده دوخت و سعی کرد روشن تر فکر کند.
لحظه ای بعد صدای آشنائی در گوشش پیچید:" بالاخره کِی می خوای ...ماه عسلتونو برگزار کنی، بهروز؟"
جواب داد: "راستش...درست نمی دونم، ماری عزیز! ما هنوز تصمیم نگرفته ایم....شاید در طول تعطیلات سال نو."
بعد صدای دختر دیگری را شنید که پوزخند می زد و می گفت: " ما که اصلاً هیچ وقت نفهمیدیم شما ها کِی ازدواج کردین!"
آن وقت صدای بکستر گفت: " دلیلش اینه، دخترخانوم، که اونا اصلاً مراسمی نداشتن!" بعد خندید و اضافه کرد:" اونا درست مثل من و همسرم باربارا ازدواج کردن. ما هم رفتیم به یه دفتر ثبت اسناد رسمی و ازشون خواستیم که اونو توی دفتراشون بنویسن. همین و بس!"
بهروز در حالی که لبخند می زد گفت: "بله، مام درست همین کار رو انجام دادیم. فقط از دوتا پسرعموی مادلین خواهش کردیم که به دفترخانه بیان و به عنوان شاهد در مراسم شرکت کنن. اونم به این خاطر بود که طبق قانون، حضور این شهود ضروریه. مادرای ما هم در حین اجرای کار، خودشونون رسوندن تا ناظر عقد ما باشن و...تمام!"
ماری در حالی که قاه قاه می خندید گفت: " من و دان...حتی این کار رو هم نکردیم! فقط اون از من پرسید که آیا من دوست دارم تا ابد باهاش زندگی کنم ...و من جواب دادم: بله!...و...پایان ماجرا!"
کیم زیر لب گفت: "توی بیشتر کشورا...شما که این جوری ازدواج کردین زن و شوهر حساب نمی شین!"
ماری در حالی که اخم کرده بود گفت: " خب که چی!؟ گور پدر اون کشورا!"
کیم زیر لب گفت:" بابای من معتقده که ...ایالات متحده داره تبدیل به یه کشور بی در و پیکر می شه! اون می گه که ...اگه چند سال دیگه به همین ترتیب ادامه پیدا کنه... سرتاپای اون کشور رو ...گُه می گیره!" و قاه قاه خندید.
لیندا پرسید: " در این صورت فکر می کنی پدرت در مورد این کشور چی می گه؟"
بکستر در حالی که غش غش می زد جواب داد:" اون حتماً می گه که... سر تا پای این کشور رو ...مدتهاس...گُه گرفته!"
حالا همه مشغول خندیدن بودند.
آن وقت ماری به اعتراض گفت: " دست بردارین بابا! وضعیت این کشور اون قدرهام که می گین بد نیست که!" و بعد سری تکان داد و اضافه کرد:" توی این مملکت هر کسی می تونه سرش رو پائین بندازه و کار خودش رو انجام بده، کلٌی پول در بیاره و...!"
بکستر در حالی که می خندید گفت:" و توی دلش هم بگه گور پدر مَردم!
و بعد از چند لحظه اضافه کرد:" و اگه کسی شکایت داره هم، چه مرد باشه و چه زن، می تونه از دولت یه تیپای جانانه به باسنش دریافت کنه و بره پی کارش!"
آلن در حالی که کمی اخم کرده بود سری تکان داد و گفت:" شما آدما همچین حرف می زنین که انگار این کشور همین الانش هم در قعر فاضلابه! اما همون طور که ماری گفت، منم شنیدم که این مملکت...در چند سال اخیر پیشرفتهای شگفت انگیزی کرده!"
لیندا زیر لب جواب داد:" نه بابا! از این خبرا نیست! اگه یه خورده بیشتر به طرف جنوب کشور بری...اون وقت می بینی که توی این مملکت واقعاً چه خبره!" و بعد در حالی که سرش را بلند کرده و به بکستر چشم دوخته بود ادامه داد:" همین چند وقت پیش...یکی از دوستای من رو توی یکی از همین به اصطلاح بزرگ راه های این سرزمین کتک مفصلی زدن و دار و ندارش رو غارت کردن!"
کیم نگاهی به لیندا انداخت، لبخند تلخی زد و آهسته گفت: " بدتر از همه چیزا اینه که اینجام مثه قسمت شمالی کشور ما ...آدما همه ش تحت نظرن که دست از پا خطا نکنن. اگه یه نفر کار کوچیکی برخلاف میل دولت انجام بده و یا حتی اگه...نظری علیه نظرات دولتیا ابراز کنه...روشو برگردونه می بینه که همه جا دنبالشن...تا چیزی علیهش پیدا کنن و بندازنش توی هفلدونی!" بعد نگاهی به این سو و آن سو انداخت و مشغول نوشتن شد.

بهروز سرش را تکان داد تا خواب از سرش بپرد. مادلین هنوز مشغول خُرخُر کردن بود ولی به محض این که به سمتش نظر انداخت خمیازه ای کشید چشمانش را باز کرد.
بهروز در حالی که به چهرۀ او خیره شده بود پرسید:" تو کاملاً...بیداری؟"
مادلین زیر لب جواب داد:" بله.... البته که ... بیدارم. واسۀ چی می پرسی؟"
بهروز آهسته گفت :" خب من یه جوری ...امیدوار بودم که... تودر حال استراحت باشی!"
مادلین زیر لب توضیح داد:" نتونستم...بخوابم. حقیقتش رو بخوای ... من یه خورده ای... در مورد راه پیش رومون... نگرانم. همینطورم دربارۀ کسانی که ممکنه در تعقیب ما باشن..."
بهروز که حالا بیشتر نگران شده بود پرسید:" اما .. برای چی!؟"
دخترک زیر لب گفت: " حقیقتش... من دلم نمی خواست اینو به تو بگم! اما ..." چند ثانیه ای ساکت ماند و بعد ادامه داد: "من شنیدم که این جاده ای که ما ازش اومدیم... نا امن ترین راهیه که در کشور وجود داره! می گن که ... چند گروه راهزن و در طول این جاده هستن که همۀ مسافرین رو غارت و چپاول می کنن! علاوه بر این، یه نفر به من گفت که ... این جاده پر از باتلاقه! اگه آدم یه لحظه حواسش نباشه ممکنه تا گردن بره توش فرو!"
بهروز با صدای بلند خندید و بعد گفت: " آره... من هم...این مطلب رو شنیده بودم. واسۀ همین هم هست که انقده احتیاط می کنم. ولی انگار تو... بیشتر نگران چیز دیگه ای هستی. درسته؟ انگار فکر می کردی که یه کسی در تعقیب ما است..."
مادلین لبخندی زد و گفت:" آره. من هنوز در فکر اون کسانی هستم که گفتی وقتی توی کشتی بودیم ما رو تحت نظر گرفته بودن! به همین دلیل هم بود که علیرغم همه چاله چوله هائی که توی این جاده بود، باریکی و پیچ و خمهای زیادش، و رودخونه هایی که باید ازشون عبور می کردیم، تو رو تشویق کردم که به سفر ادامه بدیم تا شاید یه جوری شٌرِ اونا رو بکنیم!"
مدتی هر دو ساکت بودند و آن وقت بهروز گفت:" فعلاً که اثری ازشون نیست! الان مسئله ما فقط اینه که ماشین یه خورده داغ کرده و مجبوریم یه کم وایسیم تا خنک بشه. بعدش به سفرمون ادامه می دیم!"
مادلین زیر لب گفت:" فکر می کنی... مشکلی برای موتورش پیش اومده باشه؟"
بهروز جواب داد: "نه! خیال نمی کنم! به محض این که یه کم خنک و آمادۀ بالا رفتن از شیب های تند کوه بشه، می تونیم...بریم."
مادلین پرسید:" می شه...تا ماشین آماده بشه... ما بریم یه خورده این دورو برا قدم بزنیم و...نفسی تازه کنیم؟"
بهروز سری تکان داد و آهسته گفت:" نه! متآسفانه نمیشه! اون نفس تازه کردن ... ممکنه تعطیلات ما رو به طولانی ترین تعطیلات تاریخ تبدیل کنه!؟"
مادلین نگاهی به صورت بهروز انداخت و زیر لب گفت:" اخه...واسۀ چی؟ یعنی می ترسی دزدا ماشینو ببرن یا...یه همچین چیزی؟!"
بهروز آهسته جواب داد :" نه بابا!" و بعد در حالی که به شکم برجسته مادلین اشاره می کرد ادامه داد:" من بیشتر به فکر اون خانوم کوچولویی هستم که اونتو خوابیده و ...به استراحت احتیاج داره!"
مادلین زیر لب پرسید:" تو...از کجا انقده مطمئنی که اون...دختره!؟"
بهروز خندید و گفت:" خب، منم خواب و خیالایی برای خودم دارم دیگه ... توی یکی از همین خواب و خیالا... یه دختر کوچولو که قیافه ش عین خودت بود دیدم که ... داره دور و بر ما می چرخه!"
مادلین غش غش خندید و بعد گفت:"خیله خب، مرد خیال پرور! به خاطر تخیلات تو هم که شده، یه چُرت دیگه می زنم!"
چشمانش را بست و به پشتی صندلی تکیه داد.
بهروز یک بار دیگر نگاهی طولانی به بیرون انداخت. همه جا، مثل قبل، غرق در تاریکی و سکوت بود. تنها صدایی که به گوشش می رسید آوای وزش باد بود. تا آنجا که او می توانست ببیند یا بشنود،کوچکترین اثری از هیچ موجود زنده ای در آن حوالی نبود! سعی کرد به ساعتش نگاه کند. به نظر می رسید که در حدود چهار صبح است. زیر لب گفت:" به زودی اولین اشعه های نور خورشید ظاهر می شن!"
احساس کرد انرژی بیشتری پیداکرده است. سری تکان داد، چشمانش را بست و سعی کرد آرامش خود را به دست بیاورد.
با صدای حرکت چیزی از خواب پرید. با نگرانی چشمانش را باز کرد و سرش را چند بار تکان داد تا خواب از سرش بپرد و به دقت گوش داد. اما حالا همه جا در سکوت عمیقی فرو رفته بود.
لحظه ای بعد صدای مادلین را شنید که زیر لب می پرسید:" چه اتفاقی افتاده؟"
آهسته جواب داد: "راستش... نمی دونم! یه چیزی شنیدم که...ممکنه...به خاطر وزش باد بوده!"
مادلین با لحنی بسایر خواب آلود زیر لب گفت:" انگارعلفای دور و برمون... دارن تندتند بزرگ می شن و...قد می کشن!"
بهروز با عجله گفت:" سعی کن بخوابی! الان...اصلاً وقت بیدار شدن نیست!"
منتظر ماند تا مادلین باز مشغول خُرخُر کردن بشود و آن وقت به آرامی از جا بلند شد و راست نشست و نگاهی دقیقتر به اطراف انداخت.
صدائی که قبلاً شنیده بود حالا مرتباً تکرار می شد. علاوه بر آن، حرکت های دیگری هم احساس می کرد. به آرامی از جایش برخاست و سراپاگوش شد. حالا می توانست صدای موتور خودروئی را بشنود که سکوت منطقه را لحظه به لحظه بیشتر برهم می زند. و بعد مادلین به آرامی گفت:" من صدای... یه ماشین می شنوم!" و در حالی که سعی می کرد از جایش بلند شود بانگرانی اضافه کرد:" فکر می کنم بهتره ما... قبل از این که اون ماشین بهمون برسه...ازاین جا بریم! اونا ممکنه ..... دزد یا راهزن ... باشن!"
بهروز فکورانه گفت:" مجبوریم یه کم صبر کنیم. ما نمی تونیم ...فوراً... بریم!"
حالا صدای موتور با وضوح بیشتری شنیده می شد. چند لحظه بعد، بهروز شبح بزرگی در حجم یک کامیون را دید که از تپۀ پشت سرشان به آرامی به سمت آنها می آید.
مادلین در حالی که سرش را به زیر انداخته بود، با لحنی وحشتزده گفت:" رسید! اونا رسیدن! باید همونایی باشن که مدتیه دنبالمونن! آروم داره میاد که ما نترسیم و فرار نکنیم!"
بهروز حالا صدای ضربان قلب خودش را که به شدت می تپید می شنید. امااز جایش تکان نخورد.
شبح بزرگ که شبیه به کامیونی سفید رنگ بود که قسمت باربند آن با ورقه پلاستیک سفید رنگی پوشیده شده بود به آرامی به نزدیکی آن ها آمد و از سرعتش کاست. اما توقف نکرد و آهسته از کنارشان گذشت و به آرامی از جاده سربالائی پیش رویشان که شیب تندی داشت بالا رفت. حالا ، تنها چیزی که آنها می توانستند به روشنی ببینند چراغهای قرمز رنگ عقبش بود. مادلین در حالی که نفسی به راحتی می کشید گفت:" شکر خدا!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" ممکنه که...وحشت من بیهوده بوده اما...امکانش هم هست که اونا...دارن تله ای برای ما می ذارن. بنا براین شاید هم بهتر باشه که تا اونا از دید ما خارج شدن ما دور بزنیم و برگردیم! اگه دنبالشون بریم... دیگه معلوم نیست چه اتفاقی بیفته!"
بهروز چند بار سرش را به نشانۀ تأیید فرود آورد و همان طور که به پشتی صندلیش تکیه می داد زیر لب گفت: "حالا دیگه...انگار...برای انجام اون کار هم...دیر شده!"
کامیون درست سر پیچ جاده متوقف شده بود. چند دقیقۀ طولانی بعد، به آرامی حرکت کرد و عقب عقب از تپه به سمت آنها آمد.
مادلین با لحنی عصبی زیر لب گفت:" خدای من! انگار اونا ما رو ... دیدن! "
بهروز جوابی نداد. او حالا به چراغهای قرمز عقب کامیون که لحظه به لحظه بزرگتر به نظر می آمدند چشم دوخته بود. کامیون تا شش هفت متری آنها عقب عقب آمد، ایستاد و سه مرد آز آن بیرون پریدند.
مادلین زیر لب گفت:" دیگه کار از کار گذشته!" و بعد در حالی که به دور و برش نگاه می کرد و به دنبال چیزی می گشت اضافه کرد:" تو یادت رفت چراغای ماشین رو خاموش کنی و اونا ما رو دیدن!" و بعد از مکثی ادامه داد: "ما باید یه اسلحه ای چیزی همراهمون میاوردیم.... که بتونیم از خودمون دفاع کنیم!"
اما آن سه مرد به ناگهان عقب گرد کردند و مشغول دویدن به سوی کامیونشان شدند.
مادلین با شعف گفت:" خدا رو شکر! اونا دارن در می رن! حتماً یه ماشین دیگه از راه رسیده و اونا صداشو شنیدن!!"
اما کسی از سمت دیگر پدیدار نشد و چند دقیقه بعد، آن سه مرد مجدداً و این بار به سرعت به سوی آنها باز گشتند، به سوی موتور خودرو رفتند و سرگرم ور رفتن به قسمت جلو آن شدند.
مادلین با هیجان گفت:" انگار اونا خیال دارن مارو همراه با ماشینمون ببرن!"
چند دقیقه بعد، آن ها خودرو را رها کردند. یکی از سه مرد به سوی کامیون دوید و سوار آن شد و دو نفر دیگر در حالی که میله هایی در دست داشتند در کناری ایستادند و به ماشین آنها چشم دوختند.
به زودی موتور کامیون روشن شد و، همان طور که مادلین حدس زده بود، اتوموبیل آنها را به دنبال خود کشید.
خودرو تکانی خورد و چند بار بالا و پائین رفت و آن وقت آهسته از جایش حرکت کرد و به راه افتاد.
مادلین حالا به چهرۀ بهروز خیره شده بود. لحظه ای بعد با نا امیدی گفت:" تو نمی خوای...هیچ کاری بکنی!؟ اونا دارن ما رو می برن!!"
بهروز سری تکان داد و زیر لب جواب داد: " چرا عزیزم! یه کاری هست که حتماً باید انجام بدم. و در ماشین را باز کرد.
به محض باز شدن در خودرو، یکی از دو مرد به سوی آنها دوید و فریاد زد: "حالت خوبه جوون...!؟"
بهروز با صدای بسیار بلند پاسخ داد:" بله، بله! خیلی ممنون! شما ما رو از مرگ حتمی نجات دادین! اگه شما نرسیده بودین...ما تا یه ساعت دیگه در قعر باتلاق بودیم!"

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 260


بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - ۲۱ نوامبر ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مسلسل بر دوش  هرمز داورپناه

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995